kharesh

...

kharesh

...

سلام

با تو ام!

آره با خودت!

تو که هم منو می دیدی و هم صدامو می شنیدی و من فقط صداتو می شنیدم. 

حاجی چرا دور و برتو نگاه می کنی ؟ با خود تو ام.

...

چقدر دلم میخواست بشینم باهات رودر رو صحبت کنم ! دلم میخواست رومو بر گردونم که چهرت رو ببینم. ممکن بود یه کشیده آبدار نثارم کنی، ولی از این ترسیدم که شب نتونم برم خونه، خونوادم نگران بشن! بچه ام چشم براه بود. از این ترسیدم که اون روی سگت بیاد بالا. خودت گفتی اگه باهات مدارا کنم تو هم باهام مدارا می کنی. سعی کردم آروم باشم تا نه تو ناراحت بشی و نه من. آخه من خیلی کارا بیرون داشتم برای انجام دادن. فرک نکنی از موندن باکی داشتم! نه به خدا. مهمون نوازی شما عالی بود. خیلی هم خوشحال میشدم بمونم. ولی بیرون بیشتر بدرد می خوردم.


دلم هنوز هم میخواد یه روز تو خیابون منو ببینی و بهم بگی خودت بودی. احتمالا شوکه نشم چون تقریبا می دونم چه شکلی هستی. حس ششم من خوب کار میکنه.


حاجی چرا حرف برادرمو پیش کشیدی ؟ برای تهدید بود ؟ من و اون خیلی خیلی با هم فرق داریم. کم کم متوجه میشی.


بهم گفتی به برادرم حتی دست هم نزدی. ازش پرسیدم. راست گفته بودی. اونو ساعت اولی که گرفته بودن زدن. میگفت تو خیلی مودب و با ملایمت بودی. ولی حاجی تو رو خدا بهم بگو! تو به حرفایی که می زدی ایمان داری ؟ خودت هم فکر می کنی همه چیز آرومه ؟ همه اشتباه می کنن ؟ همه بجز شماها ؟ حاجی مگه تو بین مردم زندگی نمی کنی ؟ مگه حرف مردم رو نمیشنوی ؟ مگه مث من کم میارن پیشتون ؟ یا مث دوستان من ؟ یا مث برادر من ؟


حاجی وقتی بازجویی تموم میشد گفتی « کرایه داری برگردی ؟ » این حرفتو از سر دلسوزی زدی یا می خواستی نظر منو جلب کنی ؟

حاجی یکم به کارات فکر کن. به رفتارت توجه کن. من که بچه 10 ساله نیستم. من با پای خودم اومدم اونجا. سوالاتت رو بپرس، جوابت رو بگیر و امضا و اثر انگشت منو پاش بزن. این وظیفه توئه.

یادمه بهم گفتی که من شدم کارمند بی جیره و مواجب کسایی که دشمن ما هستن. یه چیز رو یقین بدون ؛ من برای خودم کار می کنم. برای خودم فکر می کنم. برای خودم رفتار می کنم. کاری ندارم دیگران چی میگن، چی میشنون، چی حس میکنن! سعی میکنم دور و برمو خوب ببینم و درست تصمیم بگیرم. اونی که شده کارمند و حقوق بگیر شمایید. من و امثال من که جز  دردسر و بیچارگی چیزی عایدمون نمیشه. فقط دلمون خوشه که برای ایده ای که داریم تلاش می کنیم ، برای آرزویی که داریم زحمت می کشیم، خطر می کنیم، ریسک می کنیم، گاهی کتک می خوریم، گاهی تحقیر میشیم، گاهی ...  ولی خوشحالیم. همین برامون کافیه، همینه که باعث میشه بازم حرکت کنیم و به روزای خوب پیش رومون چشم بدوزیم، روزایی که شاید طول بکشه از راه بیان، ولی میان. بهت قول میدم.

...

فکر کنم ناراحتت کردم! ببخشید. باید مواظب بود شما ناراحت نشین.

باید حواسم رو جمع کنم که نکنه یه وقت حرفی بزنم که ازش خوشت نیاد وگرنه می گی بازم بنویس، اینا رو پاره کن و از نو بنویس...

...

حاجی یه چیزی !

تو اتاق اولی که رفتم و منتظر شما موندم زیر صندلی خون ریخته بود! این جلوه خوبی نداره بخدا، توی اتاق بعدی هم همینطور بود. روی دیوار کنار صندلی که رو به کنج دیوار گذاشته بودین و گفته بودین چشممو از کنج دیوار بر نگردونم جای لکه های پوتین بود. انگار یکی با پوتین زده بود به دیوار ... یا نه! زده به یکی مث من و خورده بود به دیوار، حاجی روی دیوار لکه های زیادی بود. این جلوه جالبی نداره ! زشته. مگه سربازا هر کاری که میگین انجام نمیدن ؟ بگید بیان اینا رو هم تمیز کنن...

...

آهاااااااااااان ! حاجی ممکنه اینا رو برا این تمیز نکردین که یکی مث من از وضعیت اینجوری شوکه بشه و بترسه. خداییش من ترسیده بودم ؟ حال کردی نه ؟ اصلا نترسیده بودم.

راستی چرا روبروی هر کدوم از میزای بازجویی یه پریز برق بود ؟ این سوال خیلی ذهن منو مشغول کرد. من تا شما بیاید پشت در قفل شده یک ساعت و نیم منتظر بودم و به این سوال که از خودم پرسیدم فکر کردم. ولی جوابی نگرفتم.

...

بگذریم. داره زمستون تموم میشه و شما احتمالا بر می گردین شیراز! درست گفتم ؟ تابستونا میرید شیراز ؟ آخه احساس کردم خیلی گرمایی هستین. آخه تو زمستون کولر روشن کرده بودین. کولر گازی رو درجه آخر برا اون موقع خیلی سرد بود. (( به کسی نگید، من قبل از اینکه بیاید رفتم درجش رو خیلی کم کردم. یا متوجه نشدین یا به روی خودتون نیاوردین، بین خودمون می مونه . نه ؟ ))

...

راستی اداره دلبازی دارین. اتاق خالی هم که توش خیلی زیاده! انبارتون هم که انگار صد ساله کسی درشو باز نکرده! اون اتاق بزرگی بود که درب شیشه ای بزرگی داشت و برا اینکه کسی نتونه از پشت با میله تی اهرمش کرده بودین، تقریبا خالی خالی بود. ما وقتی بچه بودیم یه اتاق اینجوری داشتیم که توش با بچه ها همسایه فوتبال بازی می کردیم، نمی دونی چه حالی میداد، وسط تابستون توی اتاق کولر دار فوتبال بازی کردن. پیشنهاد می کنم شما هم یه بار اینکارو بکنید! برا بازداشتی ها هم زنگ تفریحی میشه. یار کشی کنید و با هم یه تیم تشکیل بدید. شما نرید تو تیم خلافکارا ! بهتون نمیاد. ولی اون حاجی قد کوتاه با موهای جوگندمی بهش میاد مربیتون بشه. رو پیشنهادم فکر کن حاجی.

...


دنیا که همیشه اینجوری نمیمونه ! یه روز ما توی تیم مقابل شما بازی می کنیم. شاید الان جزو هیچ تیمی نباشیم ولی مطمئنم یه روز یه تیم قوی تشکیل میدیم. بچه هایی که هنوز خوب بلد نیستن بازی کنن ولی استعدادشو دارن خیلی زیادن حاجی. اینقدر خودخواه نباشید، بذارید ماهم بازی کنیم، بذارید ما هم یه تیم تشکیل بدیم، شاید تیم خوبی شدیم! شاید خدای نکرده شما رو بردیم...

شاید شما رو حذف کردیم...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد